خاموشی ام جنونکدهٔ شور محشر است


آغوش حیرت نفسم ناله پرور است

داغ محبتم در دل نیست جای من


آنجاکه حلقه می زنم از دل درونتر است

بی قدر نیستم همه گر باب آتشم


دود سپند من مژهٔ چشم مجمر است

آرام نیست قسمت داناکه بحر را


بالین حباب و وحشت امواج بستر است

از عاجزان بترس که آیینهٔ محیط


چون گل ، به جنبش نفس باد ابتراست

پیوند دل به تار نفس دام زندگی ست


درپای سوزنت گرهٔ؟؟ته لنگر است

در بحر انتظارکه قعرش پدید نیست


اشکی که بر سر مژه ای سوخت گوهر است

جزوهم نیست نشئهٔ شور دماغ خلق


بدمستی سپهر هم ازگردش سر است

نقشی نبست حیرت ما از جمال یار


چشم امید، دیگر و آیینه، دیگر است

ما را ز فکرمعنی باریک چاره نیست


در صیدگاه ما همه نخجیر لاغر است

پیچیده ایم نامهٔ پرواز در بغل


رنگ شکستگان پر و بال کبوتر است

آیینه در مقابل ما داشتن چه سود


تمثال عجز نالهٔ زنجیر جوهر است

ضبط سرشک ما ادب انفعال اوست


گرحسن برعرق نزند چشم ما تراست

بیدل به فرق خاک نشینان دشت عجز


چون جاده نقش پایی اگر هست افسر است